افکار من

شب است و در به در کوچه های پردردم..فقیر و خسته به دنبال دوست می گردم..اسیر ظلمتم رفیق کجا ماندی؟من به اعتبار تو فانوس نیاوردم..........

+نوشته شده در یک شنبه 22 دی 1392برچسب:,ساعت1:15توسط یاشیل | |

گاهی ادم ها زود عوض میشن خیلی زود رنگ عوض می کنن و زود عوضی می شن...

حکایت آدم هایی که اونقدر نزدیکی بهش و اونقدر غرق در وجودش و افکار خودتو خودش که نمی فهمی ...فاصله که می گیری از یک زاویه و دید دیگری که نگاه میکنی افکار و آرمان هایی که در وجودت از وجودش ساخته ای پر که می کشی..می بیینی اوووووه ه ه ه ه...این سیرت زشت را پس چرا من ندیدم؟!

حکایت من و آدمی مثل من..با نشانه هایی شبیه به من..با پیشینه ای نزدیک به من..من و من و مثل من....ساده است.

وقتی بازتابی از خود را در آیینه ی دیگری دیدی عاشق خودت شدی......به کمک نیاز داشتم به کمک نیاز داشت..تکیه گاه می خواستم تکیه گاه می خواست..شانه ای می خواستم برای گریه هایم آغوشی گرم برای تمام غصه ها...

در پاسخ به گریه های دیگری ..غم و درد وجودش..ریسمانی برای رهایی از چاهی خود ساخته..کمک کن.به کسی شبیه خودت کمک کن گرچه تو محتاج تری اما باز کمک کن.

فقط...دل نبند...دلبسته ات خواهند شد اما تو دل نبند...نیک می دانی که تو عاشق آن تصویر زیبای رویایت شده ای نه عاشق او...او هم شاید فریب مهربانی ات را خورده وگرنه چه می دانست و می داند چه در دل و روح و فکر تو می گذرد؟

فقط...چیزی که آزارم می دهد کم و بیش...شستن گرد و غبار از چهره ی این آیینه است...شاید هم شکستن آیینه ای که روزی تصویر مرا انعکاس داد...تصویری از نیاز به کمک به عشق به مهربانی.

آدم ها زود عوض می شوند شاید هم نه ..آدم ها همانی هستند که روزی و روزها قبل بودند..شاید این منم که دیدگاهم..نگاهم..خواسته هایم..احساسم..رویایم و تصویر در آیینه ام عوض شده...شاید من عوض شدم.

+نوشته شده در دو شنبه 25 آذر 1392برچسب:,ساعت17:19توسط یاشیل | |

ز نامردان علاج درد خود جستن ، بدان ماند
که خار از پا برون آرد کسی با نیش عقرب ها...

صائب تبریزی

+نوشته شده در شنبه 9 آذر 1392برچسب:,ساعت17:6توسط یاشیل | |

فریب را خندیده ای ، نه لبخند را،
نا شناسی را زیسته ای ، نه زیست را

و آن روز، و آن لحظه، از خود گریختی،
سر به بیابان یک درخت نهادی،
به بالش یک وهم

در پی چه بودی، آن هنگام، در راهی از من تا گوشه-گیر ساکت آیینه؟ در گذری از میوه تا اضطراب رسیدن؟

ورطه عطر را بر گل گستردی،
گل را شب کردی،
در شب گل تنها ماندی،
گریستی

همیشه - بهار غم را آب دادی،

فریاد ریشه را در سیاهی فضا روشن کردی، بر بت شکوفه شبیخون زدی، باغبان هول انگیز!

و چه از این گویاتر،
خوشه شک پروردی،
و آن شب، آن تیره شب ، در زمین، بسترِ بذرِ گریز افشاندی

و بالین آغاز سفر بود، پایان سفر بود،
دری به فرود، روزنه ای به اوج

گریستی، ((من)) بیخبر، برهر جهش در هر آمد، هر رفت

و اِی ((من))، کودک تو، در شب صخره ها، از نیلی بالا چه می خواست؟

چشم انداز حیرت شده بود، پهنه انتظار، ربوده راز گرفته ى نور

و تو تنهاترینِ ((من)) بودی،
و تو نزدیکترینِ ((من)) بودی،
و تو رساترینِ ((من)) بودی،
ای ((منِ)) سحرگاهی،
پنجره ای برخیرگی دنیاها سرانگیز!

// مجموعه "آوار آفتاب" - شعر "پرچين راز" سهراب سپهری

+نوشته شده در شنبه 9 آذر 1392برچسب:,ساعت16:34توسط یاشیل | |

به تماشا سوگند 

     و به آغاز کلام

         و به پرواز کبوتر از ذهن

            واژه ای در قفس است........... 

                                                سهراب

+نوشته شده در شنبه 2 آذر 1392برچسب:,ساعت19:30توسط یاشیل | |

گاهی مثل حال امروزم دلم می گیره.چه حس بدیه اینکه ÷ادر هوا و سرگردون بمونی تو راهی که آغازش دست تو نبوده و پایانشو مجبوری خوب رقم بزنی...گاهی مثل حالا یادم میره که اصلا درست زندگی کردن یعنی چه؟خوب بودن یعنی چی؟حس خوبی نیست پا در هوا و بی ریشه نفس زدن..تنها نفس زدن حتی به جایی رسیدن که با خود خودت هم بیگانه باشی..که حس میکنی حتی خودتم نمی شناسی.نه می دونی چه سلیقه ای داری چی دویت داری چی می خوای چی؟واسه چی هستی؟چیکار باید بکنی؟مات و مبهوت وایسادی انگار و به آدم هایی دورو برت نگاه میکنی..چرا از آدمکای دور و برم.....یه حسی میاد..حس رفتن..حس فرار..دل به دریا زدن و رفتن..دل به دریا زدن و دل کندن و رفتن....از همه ی این 21 سال زندگی ام دل کندن و پشت کردن و رفتن..به ناکجا آباد..به یک کران ناپیدا به دنیایی به دور از این خرابه این جهنم دره..چه فرقی میکند کجا.وقتی هدف رفتن است و رفتن است وبس.امروز تولدم بود.20 سالم تمام شد و من وارد 21 سالگی شدم.اگر از من بپرسی در 21 سالگی هیچ حسی نیست اگر ...همچنان دست و پاتو بسته ببینی..ببینی که خیلی چیزایی که دلت می خواسته و می خوادو نمیشه ..برمی گردم پشت سرم..حسرت چیزهایی تو دلم هست که نداشتنشون واسه خاطر چیزهایی جز نداشتن جز بی پولی جز.......خیلی تلخه تو این سن هنوز بلد نباشی انتخاب کنی و درست انتخاب کنی..

+نوشته شده در جمعه 24 آبان 1392برچسب:,ساعت22:1توسط یاشیل | |

اگر در صحنه نیستی هرکجا که می خواهی باش چه به شراب نشسته باشی و چه به نماز ایستاده باشی هردو یکیست...........................دکتر علی شریعتی

+نوشته شده در جمعه 10 آبان 1392برچسب:,ساعت23:28توسط یاشیل | |

در سرزمین من!!!!
مهمترین کارمان در اول هر ماه صف کشیدن جلوی عابر بانکها برای گرفتن
حق السکوت ماهانه است.
چون می ترسیم اگر اول ماه پول را برداشت نکنیم مثل سهمیه بنزین می سوزد!

یک ساعت در ترافیک بزرگراه همت معطل می شویم و ککمان نمی گزد ولی سر تقاطع به اندازه ده ثانیه نمی توانیم منتظر عبور ماشین روبرویی باشیم.


ادامه مطلب

+نوشته شده در یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:,ساعت1:51توسط یاشیل | |

 

ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن …

روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.

ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش…

من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.

کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟

هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:

تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !

گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !

گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !

گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم نه

گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
گفتم: نه !

گفت: اصلا عاشق بودی؟
گفتم: نه

گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !

گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، …… نه، ….. نمی دونم !!!

ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ….

حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.

ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی

پس:
هر ۶۰ ثانیه ای رو که با عصبانیت، ناراحتی و یا دیوانگی بگذرانی، از دست دادن یک دقیقه از خوشبختی است که دیگر به تو باز نمیگردد
زندگی کوتاه است، قواعد را بشکن، سریع فراموش کن، واقعاً عاشق باش، بدون محدودیت بخند، و هیچ چیزی که باعث خنده ات میگردد را رد نکن.

+نوشته شده در چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:http://succes,ir,ساعت3:20توسط یاشیل | |

مجازات میشم به جرم جدایی..کحایی که بغضم داره سنگ میشه..الان چند وقته چشاتو ندیدم عزیزم

نمیگی دلم تنگ میشه؟جهان خیس میشه تو چشمای خشکم..دلم تنگ میشه واسه خنده هامون..

یه جوری بهت دل سپردم که گاهی...دلم تنگ میشه واسه هردوتامون.................

+نوشته شده در چهار شنبه 20 شهريور 1392برچسب:,ساعت3:5توسط یاشیل | |